روزهای من و تو
برنامه خواب و بیداریت تقریبا روی روال افتاده اما بعضی از روزا یه ذره به هم می ریزه.
صبح ساعت 7 که بابا رفت سر کار تو بیدار بودی و نق نق می کردی و شیر میخوردی و نمی خوردی و هنوز بداخلاقیای اول صبحتو داشتی. یه ذره راه بردمت و پستونکو توی دهنت گذاشتم و تو خوابت برد. گذاشتمت یه جا نزدیک خودم و تند تند مشغول کارا شدم. چون تو معمولا زود زود بیدار میشی و من باید از هر لحظه خوابیدنت استفاده کنم. غذای ظهرو گذاشتم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم. تازه دست و صورتمو شستم و واسه خودم یه چای ریختم و نون و وسایل صبحانه رو از یخچال گذاشتم بیرون که صدای گریت اومد. بهت شیر دادم و آروغتو گرفتمت و عوضت کردم و راه بردمت و راه بردمت و راه بردمت. ساعت شده بود 9. هنوز همه چی روی میز بود و تو خوابت برد. تا روی تخت گذاشتمت بیدار شدی و گریه کردی باز راه بردمت و قطره دل دلدرتو دادم و باز عوضت کردم. دیدم لباست کثیفه و لباساتو درآوردم و بدنتو چرب کردم. پوشکتو باز کردم تا پمادتو بزنم و همون لحظه تو منو لباس تمیزتو مورد لطف قرار دادی و دوباره بردم شستمت و عوضت کردم و لباس تازه تنت کردم و شیر بهت دادم و راه بردمت و راه بردمت و تو خوابیدی... هنوز همه چی روی میز بود و ساعت 10 و نیم بود...