امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

من یک مادرم...

روزهای من و تو

1392/4/12 13:44
نویسنده : آزاده
430 بازدید
اشتراک گذاری

برنامه خواب و بیداریت تقریبا روی روال افتاده اما بعضی از روزا یه ذره به هم می ریزه. 

صبح ساعت 7 که بابا رفت سر کار تو بیدار بودی و نق نق می کردی و شیر میخوردی و نمی خوردی و هنوز بداخلاقیای اول صبحتو داشتی. یه ذره راه بردمت و پستونکو توی دهنت گذاشتم و تو خوابت برد. گذاشتمت یه جا نزدیک خودم و تند تند مشغول کارا شدم. چون تو معمولا زود زود بیدار میشی و من باید از هر لحظه خوابیدنت استفاده کنم. غذای ظهرو گذاشتم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم. تازه دست و صورتمو شستم و واسه خودم یه چای ریختم و نون و وسایل صبحانه رو از یخچال گذاشتم بیرون که صدای گریت اومد. بهت شیر دادم و آروغتو گرفتمت و عوضت کردم و راه بردمت و راه بردمت و راه بردمت. ساعت شده بود 9. هنوز همه چی روی میز بود و تو خوابت برد. تا روی تخت گذاشتمت بیدار شدی و گریه کردی باز راه بردمت و قطره دل دلدرتو دادم و باز عوضت کردم. دیدم لباست کثیفه و لباساتو درآوردم و بدنتو چرب کردم. پوشکتو باز کردم تا پمادتو بزنم و همون لحظه تو منو لباس تمیزتو مورد لطف قرار دادی و دوباره بردم شستمت و عوضت کردم و لباس تازه تنت کردم و شیر بهت دادم و راه بردمت  و راه بردمت و تو خوابیدی... هنوز همه چی  روی میز بود و ساعت 10 و نیم بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

آزاده
12 تیر 92 16:26
امان از این وروجکا که تموم نظم زندگی آدمو به هم می زنن ولی بازم شیرینن منم همین مشکلو دارم، تا میام به کارا برسم کسرا بیدار میشه، ولی وقتی بیکارم و دلم براش تنگه خوابش از همیشه سنگین تره