امیر حسینامیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

من یک مادرم...

رویا

1392/4/12 11:27
نویسنده : آزاده
383 بازدید
اشتراک گذاری

همه چی هنوز مثه یه رویاست. 19 روز پیش بود. اما فکر میکنم مدتهاست تو کنارمی. مدتهاست تورو دارم. وقتی نگاه چشمات میکنم. وقتی نگاه چشمام می کنی. انگار سالهاست تورو دارم.

همین 19 روز پیش بود. هنوز فکر می کردم تا اومدنت 8 روز مونده. بابایی خونه نبود و من خونه مامان بودم. نهارو خورده بودیم و دراز کشیده بودم. درد داشتم. مثه دردای دو سه روز قبل. داشتم فیلم نگاه می کردم. صبح که بابا رفت یه حسی داشتم اما نمیدونستم چه حسی. حالا می فهمم چه حسی بود. 

داشتم فیلم نگاه میکردم که اون اتفاق افتاد. احساس گرما کردم و بعد فهمیدم دیگه وقتشه... دست و پام می لرزید. نمی ترسیدم. اصلا. هیجان زده بودم. احساس می کردم فشارم افتاده پایین. یخ کرده بودم. چیزی که این همه وقت منتظرش بودیم.مامانو بیدار کردم. و به بابایی زنگ زدم. ساعت 4.5 عصر بود. تا رسیدیم بیمارستان بقیه هم اومدن و من رفتم داخل زایشگاه. با همه خداحافظی کردم و رفتم. هنوز نمی ترسیدم. شاید چون نمی دونستم چی منتظرمه!! کم کم دردا زیاد میشد و غیر قابل تحمل. یادم به کسایی می افتاد که التماس دعا داشتن. وسط دردام چهره تک تکشون یادم می اومد و واسشون دعا می کردم. چقدر زمان دیر می گذشت.چقدر سخت بود. چقدر با اون چیزی که تصور می کردم فرق داشت... فکر می کردم با درد بعدی دیگه زنده نمی مونم. اما باز درد می اومد و میرفت و من زنده بودم. دیگه به هیچی نمی تونستم فکر کنم. اون اتاق هیچ وقت یادم نمیره. فقط چشمم به ساعت روی دیوار بود. ساعتشونم یک ساعت عقب بود و من هر بار نگاه ساعت می کردم یکی می بردمش جلو. ماماها بهم امیدواری می دادن که تا یک ساعت دیگه تموم میشه و من 5 دقیقه دیگه هم طاقت نداشتم... چه برسه یک ساعت.

اما همونی شد که گفتن.دکترم اومد و انگار فرشته نجاتو دیدم. هیچ وقت اون شب یادم نمیره. واقعا زنده بیرون اومدن از اون همه درد و فشار فقط یه معجزه هست. فقط یه قدرت فوق بشری هست که خدا به آدم میده. و من توی دقایق آخر اون قدرتو پیدا کردم و بعد.... تورو دیدم... پسر کوچولوی من. پسر ناز من. چقدر کبود بودی.خانم دکتر از پا گرفتنت و تورو چپه کردن تا بتونی نفس بکشی و من صدای گریتو شنیدم...هنوز صدات تو گوشمه. کاش یه نفر بود و از اون صحنه فیلم میگرفت. بند نافو بریدن و تو از من جدا شدی. نه ماه با هم بودنمون تموم شد... دلم گرفت.. 

با صدایی شبیه ناله گفتم چرا اینقدر کبوده خانم دکتر؟ خندیدن و گفتن خوبه حالش نترس. آوردنت کنارم.وای خدای من. تا دیدمت یاد صورت بابایی افتادم و گفتم چقدر شبیه باباشه. خانم دکتر گفتن راست میگه. بهت شیر دادم و تو با  اون چشمای گردت زل زده بودی بهم.چقدر هوشیار بودی.  بردنت. دلم میخواست بغلت کنم. دلم میخواست بچسبونمت به خودم و زار زار گریه کنم و بگم تموم شد پسرم. همه دردا تموم شد و تو کنارمی الان. اما اصلا قدرت هیچ کاری نداشتم.

دو ساعت بعد سوار ویلچر کردنمو و از در زایشگاه اومدم بیرون. همه منتظر بودن. همه رو چندین ساعت منتظر گذاشته بودم. ساعت یک و نیم شب بود که رفتم توی بخش و تورو هم آوردن. اون شب گذشت. خیلی زود گذشت. مثه تمام این 19 روز که خیلی زود گذشت و تو حالا نوزده روزه ای پسر من.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

آزاده
12 تیر 92 16:22
راست میگی واقعاً ، با وجود همه دردا خاطره شو آدم دوست نداره هیچ وقت فراموش کنه بازم مامان شدنت مبارک آزاده جان